کالبدهای بهشتی

 

تن سابیدمشاپور احمدی

به بهشت

ساعتی درست.

جاروجنجال و

بچه‌خفاش‎های سبز

در سایه‌ی آسفالت

چشم و رویم را

به هم دوختند.

زوزه‌ی گرگهای بهشتی

و شیطانها

بر پوستم دریایی از گُل‎ها

و خاربوته‌های آبی

رویانده‌اند.

لطفاً

بر سنگواره‌ای

از سیل کبود

بنشینید.

موم آتشین

در سینه‌ام

گُلی می‌شود

برای

سایه‌ی گربه‌ی بالدار

که در پارکینگ

جیغ می‌کشد.

هر چه

در دکل درختان

آویزان بود

نارنجی

یا فیروزه‌ای

می‌بویم.

این است آن‎چه حوا

عصر گذشته

بر توری سیمی

جا گذاشته بود.

شیشه‌های

کلاغ

جوهری آویخته

از نوک بال

حبابهای

وزغ

کمانهای

خاکستر

و صورتی تفتیده

باغی

از تخته‌های

کشتی نوح

و خواب خود را

تماشا می‌کنم:

خرواری از

بهشت

می‌تراود

در برکه‌ای

نیم‌سوز.

عمری کوتاه

الوار زمستانی را

در راه‌پله‌های

ریشه‌دار

و نمور

به بازی

می‌گرفتیم

با سینه‌ای فراخ.

و نهیبهای پسرانه‌ي

فرشته‌ای

در حفره‌های

سنگلاخ

سروکله‌ام را

در برکه‌ای

گیج

فرو کرد.

از آن وقت

تا به حال

لحظه‌ای دراز بود.

می‌خواهم

نرم‌نرم

سبزینه‌ی

لاک‌ومهرم را

به هم بریزم.

جاده‌ای

شبانه

و پرزرق‌وبرق

در تخته‌های

گره‌دار

و گلبوته‌های

خاک‌اره.

وقتی است

خوب

تا بر نوک پنجه

زیر آسمان

شناور

به چرخ‎های نیمروزی

بیندیشیم.

آن‎وقت

در جمجمه‌ام

غنچه‌ای شعله‌ور

و کهکشانی

از جنس پروانه

خواهد بارید.

این است خانه‌ی زیبای

مردی

نادان

و ستمکار.

می‌بینم

در زیر درختی

دودی

در عینکهای گرانبار

خنده‌

و لب چروکیده‌ام

زیاد هم چِرت نیستند.

غمناک

خالهای هوا

به نیمرخ کالم

آویختند.

نیمه‌خیز

می‌خواهم

بر گِلزاری ماده

پنجه بکشم.

سنگی از

بهشت

سایه‌ی

خورشید

درختی

زاییده‌ی

رود

کالبدی

از گوشت و خون حوا

آبیهای

دوچرخه‌ای

در علفزار سوزان

در سیمهای

بهشت

در مرزی

ناآشکار.

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر