نقد فیلم مرا با نام خودت صدا بزن (Call Me by Your Name) ساخته‌ی لوکا گوادانینو، عبور از مرزهای تاریخ

 

 

شاعرانه‌ی جدید لوکا گوادانینو، صدای جدید سینمای ایتالیا حُسن ختام درخشانی است بر تریلوژی میل او. سه‌گانه‌ای که با «من عشق هستم» شروع می‌شود و پس از «شیرجه» با «مرا با نام خودت صدا بزن» به اتمام می رسد. همانند دو فیلم پیشین گوادانینو در اینجا نیز مساله‌ی اصلی بر سر شکل گیری یک عشق ممنوع است. رابطه‌ای که این بار در قالب شیفتگی اثیری یک پسر نوجوان به یک مرد جوان خوش سیما که همکار موقتی پدر این پسر نوجوان است شکل می گیرد.

 
فیلمنامه‌ی فیلم را جیمز آیوری (برنده‌ی اسکار فیلمنامه‌ی اقتباسی امسال) با اقتباس از رمانی به همین نام از آندره آکیمان، منتشر شده به سال ۲۰۰۷ نوشته است. داستان فیلم به تبعیت از رمان آکیمان در ایتالیای شمالی و تابستان سال ۱۹۸۴ روایت می‌شود. الیو (با بازی چشم نواز تیموتی شالامه)، نوجوانی ۱۷ ساله است که درگیر رابطه‌ای خاص و محکم با الیور (با بازی آرمی همر) می شود. الیور استاد دانشگاه و از دوستان پدر الیو، آقای پرلمان (با بازی مایکل استالبرگ) است که به عنوان دستیار مطالعاتی از طرف پدر الیو به ویلای خانوادگی‌اشان دعوت شده است. در طی مسیر فیلم عاشقانه‌ای در قالب دوستی، از میان علایق مشترک الیو و الیور متولد می‌شود: فرضاً قطعاتی از باخ و دبوسی که الیو می‌نوازد، یا علاقه‌ی هر دوی آن‌ها به تاریخ، باستان‌شناسی و زبان‌شناسی و ریشه‌ی کلمات. در یکی از رمانتیک ترین سکانس های فیلم، الیور، به تحسین الیو می‌پردازد، و سپس این دو، که برای بازدید از مکانی تاریخی مربوط به جنگ جهانی اول رفته‌اند، عشقشان را ابراز می‌کنند؛ به معنای واقعی کلمه، رد شدن از مرز‌های تاریخ. اما کمی درنگ کنیم، به نظر می رسد که فیلم چیزی فراتر از این است. در اینجا منظورم صرفاً روایت داستانی از دلدادگی تنانه‌ی دو مرد است به یکدیگر. به واقع فیلم بیش از اینکه این باشد، توامان درباره‌ی اخلاق، کمال و زیبایی‌ست  و کیست که نداند زندگی انسان و مقولاتی چون عشق، اخلاق، کمال، زیبایی، زندگی سرشار از پارادوکس عمیقی‌ست. کلیت جریان فیلم گوادانینو نیز بر محور روایت این تناقضات و بار سنگین آن‌ها بر روی دوش انسان است. در فیلم او سرنوشت انسان درگیر با این تناقضات  به ایده‌هایی از قبیل زوال و انحطاط گره می خورد. یا به عبارتی دیگر تنها پایان ممکن برای حل این تناقضات را زوال تصویر می کند. این نگاه عمیق و سرد فیلم در تضاد کامل با ساده سازی های ایدئولوژی هایی از قبیل  انواع روانکاوی‌های عامیانه تا انواعی از عرفان‌ها و مذاهب تخدیرگر انسان است. تفکراتی که وظیفه ای ندارند جز سمبل کردن این سوالات و تناقضات برای بشری که باید زندگی روزمره اش را بپذیرد و نظم موجود را با نیروی کارش تولید و بازتولید کند.

 

از سویی دیگر فیلم و داستان آن به صورت سمبولیکی به سرنوشت دو انسان کمال گرا و متعهد از دنیای تقریباً معاصر می پردازد که در مقابل یک دنیای کهن که نماینده‌هایش در فیلم مکان‌های تاریخی، مجسمه‌های باستانی و همچنین زمینه‌ی کاری الیور و پدر الیو هستند، به یکدیگر جذب می شوند. در این مورد همچنین نگاه کنید به لوکیشینی که حوادث فیلم در آنجا اتفاق می‌افتند، یعنی لمباردی؛ جزیره‌ای که نماد شکوه و زیبایی اروپای کهن و یکی از مراکز مهم تولد سرمایه داری و رنسانس اروپا محسوب می‌شود (به عبارتی دیگر مکان اوج و فرود دنیای کهن). فیلم تلاش دنیای کهن برای بازیافتن سلامتی و جوانی‌اش را در قالب همنشینی دو مرد با یکدیگر و شکل گیری یک عشق ممنوع روایت می کند. این مورد را پدر الیو در یکی از سکانس های پایانی فیلم، آنجا که دیگر الیور ویلای آن‌ها را ترک گفته و به آمریکا بازگشته، در حین گفت‌وگو با الیوی ویران به عینه نشان می دهد. روشنفکری که از نسلی دیگر است اما سعی دارد که تا حال نسل جوان را بفهمد و با آن‌ها همذات پنداری کند.

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: بهروز صادقی