اختصاصی

  • برندگان ونیز ۲۰۲۲ مشخص شدند، سهم پررنگ سینمای ایران در بخش های مختلف

    هفتاد و نهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز شنبه شب با اعلام برندگان و مراسم اختتامیه به کار خود پایان داد. این جشنواره در ونیز ایتالیا از ۳۱ اوت تا ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۲ برگزار شد. مستند همه زیبایی و خونریزی (All the beauty and the bloodshed) به کارگردانی لورا پویترس برنده شیر طلایی برای بهترین فیلم در هفتاد و نهمین دو...

گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم ... / نگاهی به فیلم «جک غول کش» ساخته برایان سینگر

 جک غول کش

خلاصة داستان: در افسانه‌ها آمده راهب‌ها برای رسیدن به بهشت، لوبیاهایی سحرآمیز که تبدیل به درختان غول پیکری می‌شوند که نوکشان به میان ابرها می رسد را در زمین کاشتند و شروع به بالا رفتن از آن کردند اما ناگهان پا به قلمروی غول‌هایی گذاشتند که به زمین حمله کردند و آدم ها را خوردند.

اما پادشاهِ وقت، با تاجی طلسم شده، غول‌ها را به تمکین واداشت و آن‌ها را به سرزمین خودشان بازگرداند. حالا بعد از گذشت قرن‌ها، جک (جوانی کشاورز) که ‌این داستان را همیشه از پدرش شنیده است، ناگهان خودش را بر حسب اتفاق، در میان این افسانه می‌یابد ...

یادداشت: دو صحنة ظریف و متقارن در جک غول کش Jack the Giant Slayer وجود دارد که ابتدا و انتهای آن قرار گرفته که علاوه بر طنز جاری در آن، اشاره به تغییر جایگاه شخصیت اصلی، یعنی جک دارد. صحنة اول، در ابتدای فیلم، جک برای تماشای نمایشی خیابانی آمده که متوجه دختری زیبا می‌شود و بدون این‌که جایگاه او را بداند، سعی می‌کند از دست چند مرد مزاحم نجاتش دهد. در حالی‌که او مشغول دور کردنِ مردهاست، ناگهان می‌بیند همه جلویش زانو زده‌اند. جک متعجب می‌شود. متوجه می‌شویم که زانو زدن مردان مزاحم و بقیة مردم، به خاطر حضور افسران پادشاه است که آمده‌اند دختر، که در واقع یک شاهدخت است را با خود ببرند. عین همین صحنه در پایان هم اتفاق می‌افتد؛ لحظه‌ای که غول‌ها در حین‌ تار و مار کردن پادشاه و سربازانش هستند، ناگهان در آخرین لحظات دست از مبارزه می‌کشند و جلوی پادشاه زانو می‌زنند -اما ما خیلی زودتر از پادشاه و معاونانش می‌دانیم که‌این زانو زدن برای جک است که حال تاج طلسم شده را در اختیار دارد- از صحنة اول به صحنة دوم است که اشخاص داستان متحول می‌شوند، قدرت عشق را حس می‌کنند، با هم دوست می‌شوند و دست به تجربه می‌زنند.


پوستر جک غول کشجک از کودکی، تنها داستان غول‌ها را شنیده و در بزرگی هم تنها خودش را با کتاب سرگرم کرده، اما حال با رویش ناگهانی درخت لوبیا وسط خانه‌اش، به مرکز ماجرایی پرت می‌شود که باید از آن گذر کند تا مزة واقعی زندگی را بچشد. افسانه‌های درون ذهنش به واقعیت بدل شده‌اند تا او و ما بدانیم که افسانه‌ها می‌توانند حقیقت داشته باشند. این اتفاق برای الیزابت هم می‌افتد؛ شاهدختی که عاشق ماجراجویی است و فرارهای پی‌درپی او از قصر هم همین نکته را گوشزد می‌کند و ناگهان مثل جک، در میان ماجرایی عجیب قرار می‌گیرد تا خودش همه چیز را تجربه کند. این‌گونه است که عشق دختر پادشاه و پسر فقیر هم شکل می‌گیرد تا جنبة دیگری از افسانه‌ها و داستان‌های افسانه‌ای (قصه پریان)، رنگ واقعیت به خود بگیرند.

اما افسانه‌ها، به مثابه قدیمی‌ترین شیوة داستان‌گویی از زبان مردمانی که هنوز کاملاً متمدن نشده بودند، همیشه دربارة خیر و شر هم حرف می‌زنند. خیر و شری که زمان و مکان نمی‌شناسند و همیشه بوده و همیشه هستند. وقتی تاج پادشاه -همان تاجی که می‌تواند غول‌ها را به تمکین وادارد- بعد از قرن‌ها به زمان معاصر می‌رسد و بعد از تغییرشکل‌های مختلف -در نهایت، آن را در موزه‌ای در لندن در معرض تماشا می‌بینیم- متوجه می‌شویم خطرِ تهدید همیشه وجود دارد. حرکتِ رو به عقب دوربین، گذشتن از میان شهر و سپس از میان ابرها و در نهایت رسیدن به قلمروی غول‌ها، نه تنها می‌تواند یک پایان باز برای این فیلم باشد (که البته امیدوارم قسمت های دیگری در کار نباشد!) بلکه پایان بازی است بر واقعیتِ نهاد و ذات آدم‌ها که در تمامِ طولِ بشریت، با این دو نیروی متضاد و لازم زندگی می‌کنند. دو نیرویی که دائم در کش و قوس با هم هستند و اتفاقاً موجب پیشرفت زندگی. نیروهایی که گاه ارجحیت یکی بر دیگری آدمی شیطان صفت مثل رودریک می‌سازد که با در دست داشتن قدرت ( تاج ) و سوء استفاده از آن، تبدیل به رئیس غول‌ها می‌شود و تصمیم می گیرد زمین و اهالی‌اش را تصاحب کند و در روی دیگر افرادی چون پادشاه و فرماندة ارتش‌اش نمایش داده شده‌اند.

برایان سینگر و گروه فیلم‌نامه نویسش، که از میان ان‌ها، کریستوفر مک کوآری آشناترین‌شان است و ترکیبش با سینگر، ما را به یاد مظنونین همیشگی The Usual Suspect می‌اندازد، فیلم سرگرم کننده‌ای ساخته‌اند که با انرژی بسیار بالایی پیش می‌رود و غافلگیری‌ها و جذابیت‌های انکارناپذیری دارد، هر چند که نمی‌توان این گفته را این‌طور استنباط کرد که با فیلم خلاقانة ویژه‌ای طرف هستیم. همه چیز طبق اصول کلاسیک (قصه پریان) پیش می‌رود و به پایانی می رسد که شاید حتی قبل از ساخته شدنِ فیلم هم از آن مطلعیم!

به هرحال هم‌چنان که حافظ شیرازی می‌گوید: (گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم، گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید)، بشر از همان ابتدا هم از خیال‌پردازی گریزی نداشته و نخواهد داشت و همین ذهن خیال‌پرداز بوده که به او شکلی و شمایلی انسانی بخشیده. چیزهایی که از ذهنِ این بشر بیرون می‌آید، هرچقدر هم که دور از ذهن و غیرمنطقی جلوه کند، در نهایت اشاره به بخشی از وجودِ خودش -و در معنای جهان‌شمول‌تر، به بخشی از وجود همة انسان‌ها- اشاره دارد و هم‌چنان‌که فروید و یونگ گفته‌اند، می توان این افسانه پردازی‌ها را نوعی فرافکنی قلمداد کرد. فرافکنیِ انسان‌هایی که در تمام طول تاریخ، با هر رنگ و مذهب و ملیتی، یک نوع احساس مشترک را تجربه می‌کنند و همگی‌شان به دنبال معنا می‌گردند.

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: دامون قنبرزاده

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مطالب مرتبط

تحلیل سینما

تحلیل تجسمی

پیشنهاد کتاب

باستان شناسی سینما