اختصاصی

  • برندگان ونیز ۲۰۲۲ مشخص شدند، سهم پررنگ سینمای ایران در بخش های مختلف

    هفتاد و نهمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم ونیز شنبه شب با اعلام برندگان و مراسم اختتامیه به کار خود پایان داد. این جشنواره در ونیز ایتالیا از ۳۱ اوت تا ۱۰ سپتامبر ۲۰۲۲ برگزار شد. مستند همه زیبایی و خونریزی (All the beauty and the bloodshed) به کارگردانی لورا پویترس برنده شیر طلایی برای بهترین فیلم در هفتاد و نهمین دو...

اسکارهای به‌حق! / سری اول: بررسی ۵ نقش‌آفرینیِ برگزیده‌ی آقایان برنده‌ی اسکار

 

 

اشاره: خوشبختانه حق به حق‌دار رسید! آقای دی‌کاپریو اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را گرفت تا یکی از انگشت‌شمار انتخاب‌های درست آکادمی در حوزه‌ی بازیگری رقم بخورد. چنان‌که قبل‌تر اشاره کرده بودم؛ لئوناردو دی‌کاپریو با ایفای نقش گلس در «از گور برگشته» (The Revenant)، تمام پیش‌فرض‌های ذهنیِ ناشی از تماشای فیلم‌های قبلی‌اش را به‌هم می‌ریزد و بیننده‌ی بهت‌زده را با دی‌کاپریوی دیگری روبه‌رو می‌کند. هیو گلس شاه‌نقش رزومه‌ی سینماییِ آقای دی‌کاپریو است؛ نقشی کم‌دیالوگ و پر از اکت و به‌معنیِ واقعیِ کلمه، یک فرصت مغتنم که خوشبختانه هدر نشده. در نوشتار حاضر، تحلیل پنج نقش‌آفرینیِ قابلِ اعتنای دیگر از آقایان برنده‌ی اسکار بازیگری -طی سال‌های مختلف- را که به‌نظرم سزاوار موشکافی هستند، آورده‌ام.

 

۱- گاری کوپر در «ماجرای نیمروز» [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲]


گاری کوپر در «ماجرای نیمروز» (High Noon) نقش ویل کین، کلانتر سابق شهر کوچک هادلی‌ویل را ایفا می‌کند که داستان فیلم درباره‌ی تصمیم شجاعانه و البته عاقلانه‌ی او برای ماندن و ایستادن در مقابل یک جنایتکار سرشناس به‌نام فرانک میلر (با بازی ايان مک‌دونالد) -و افرادش- آن‌هم بلافاصله پس از برگزاری مراسم عروسی ویل است. کلانتر در جمله‌ای کلیدی، خطاب به نوعروس‌اش امی (با بازی گریس کلی) می‌گوید که: «تا به حال از جلوی کسی فرار نکرده است» (نقل به مضمون). اما اشتباه نکنید! با ابرقهرمانی پوشالی و خالی از احساس طرف نیستیم زیرا در ادامه‌ی فیلم شاهدیم که ویل طی لحظاتی -به لطفِ نقش‌آفرینیِ کنترل‌شده‌ی آقای کوپر- می‌ترسد و درصدد پنهان کردن هراس‌اش هم برنمی‌آید. گاری کوپر در ۱۹ مارس ۱۹۵۳ طی بیست‌وُپنجمین مراسم آکادمی، توانست صاحب اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود. اسکاری که فقط از راه دل دادن به تماشای وسترن نامتعارفِ فرد زینه‌مان می‌توان به حقانیت‌اش پی برد. جدا از کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین و آهنگسازی استاندارد -و فراتر از حدّ استانداردِ- فیلم، کم‌ترین شکی نمی‌توان روا داشت که قرص‌وُمحکم از کار درآمدن «ماجرای نیمروز» تا اندازه‌ی زیادی به جسارت و اعتمادبه‌نفس آقای کوپر در پذیرفتن و بازیِ درخور تحسین کاراکتر متفاوت کلانتر ویل کین وابسته است. قهرمان این وسترن با قهرمان‌های معمول ژانر فرق دارد؛ او از مردم تقاضای کمک می‌کند، کاری که به مذاق طرفداران متعصب سینمای وسترن خوش نمی‌آمد. نقل است که پیش از گاری کوپر، ایفای نقش ویل به مارلون براندو، مونتگمری كلیفت و گریگوری پک پیشنهاد شد و هیچ‌یک نپذیرفتند!

 

۲- لی ماروین در «کت بالو» [ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین/ ۱۹۶۵]


دختر جوانی به‌نام کاترین بالو (با بازی جین فاندا) به اعدام محکوم شده است. دقایقی قبل از این‌که کت را پای چوبه‌ی دار ببرند، او به‌یاد می‌آورد چندی پیش را که به زادگاه‌اش، وایومینگ بازگشت و متوجه شد جان پدرش، فرانکی بالو (با بازی جان مارلی) در خطر تهدید جدّی از سوی آدمکشی اجیرشده و بی‌رحم به‌اسم تیم استراون (با بازی لی ماروین) قرار گرفته است. کت برای محافظت از پدر، تصمیم می‌گیرد داروُدسته‌ای غیرعادی تشکیل دهد که گلِ سرسبدشان، کید شلینِ دائم‌الخمر (باز هم با بازی لی ماروین) است... «کت بالو» (Cat Ballou) تولید شد تا هجویه‌ای باشد برای سینمای وسترن آن‌هم در زمانی که هنوز اکثر خاطره‌سازانِ این ژانر محبوب -اعم از بازیگر و کارگردان- در قید حیات بودند. جین فاندای ۲۸ ساله با ترکیبی از ملاحت و ظرافتی مثال‌زدنی به جلد دوشیزه بالو رفته است. اما لی ماروین در «کت بالو» نقش دو برادرِ از زمین تا آسمان متفاوت را بازی می‌کند؛ یکی‌شان کاملاً قسی‌القلب و دیگری، کرکرِ خنده! بخش قابلِ اعتنایی از بار موقعیت‌های کمیک -و جفنگِ- فیلم بر دوش همین برادر ملنگ، کید شلین است که آقای ماروین در «کت بالو» استادانه ایفایش می‌کند. شلین پیش‌ترها هفت‌تیرکشی اسطوره‌ای بوده و برای خودش بروبیایی داشته است اما حالا یک الکلیِ تمام‌عیار شده که در هپروت سیر می‌کند! نمونه‌ای از موقعیت‌هایی که اشاره کردم، وقتی رقم می‌خورد که کید شلین بی‌توجه به -و درواقع: بی‌خبر از!- محتوای بحثِ جمع و صحبت‌های ردوُبدل شده، متناوباً تکرار می‌کند: «چطوره به افتخارش یه گیلاس بزنیم؟!» (نقل به مضمون) لی ماروین برای نقش‌آفرینی‌اش در «کت بالو» از سی‌وُهشتمین مراسم آکادمی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد گرفت.

 

۳- جک نیکلسون در «بهتر از این نمی‌شه» [ساخته‌ی جیمز ال. بروکس/ ۱۹۹۷]


ملوین یودال (با بازی جک نیکلسون) نویسنده‌ای تنها، بدعنق، گنده‌دماغ و به‌شکلی وحشتناکْ وسواسی است! سرِ کار نیامدن پیشخدمت پاتوق همیشگیِ غذا خوردن‌های ملوین، کارول (با بازی هلن هانت) زندگی روتینِ مرد را دست‌خوش تغییر می‌کند. پیشامد غیرمنتظره‌ی دیگر این است که آقای نویسنده مجبور می‌شود از سگ همسایه‌ی روانه‌ی بیمارستان شده‌اش، سایمون (با بازی گِرگ کینر) مراقبت کند درحالی‌که ملوین -به‌علت شرایطِ خاصّ روحی‌اش- میانه‌ی خوبی با رویدادهای غیرقابلِ پیش‌بینی ندارد... ملوین یودال از آن قبیل نقش‌هاست که هر چندسال یک‌بار موهبت بازی‌ کردن‌اش نصیب بازیگران سینما می‌گردد؛ تازه خانم یا آقای بازیگر بایستی خیلی خوش‌شانس‌تر باشد تا نقش کم‌یابِ مذکور از طرف کارگردانی کاربلد که صاحب فیلمنامه و عواملی حرفه‌ای است، پیشنهاد شود. در «بهتر از این نمی‌شه» (As Good as It Gets) تمام این شرایط مهیا بوده و آقای نیکلسون نیز هوش و توانمندیِ مورد نیاز را یک‌جا داشته است تا «بهتر از این نمی‌شه» را مبدل به نقطه‌ای روشن در کارنامه‌ی قابلِ دفاع‌اش کند. یودالِ گوشت‌تلخ اصولاً نقشی پرجاذبه، تماشاگرپسند و صددرصد اسکارپسند است؛ یعنی یک موقعیت اُکازیون، مخصوصِ عالیجناب نیکلسون! جک نیکلسون به‌واسطه‌ی درخشش‌اش در «بهتر از این نمی‌شه» توانست برای دومین‌بار جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به‌دست بیاورد. شخصیت‌پردازیِ آکنده از ریزه‌کاریِ آقای یودال که دچار نوع خاصی از اختلال روانی -وسواس فکری و عملی- است، نیمه‌ی گمشده‌ی خود را با نقش‌آفرینیِ پرجزئیاتِ آقای نیکلسون یافته و کامل‌تر شده است. «بهتر از این نمی‌شه» فیلمی شخصیت‌محور است و چنان‌که انتظار می‌رود، به‌شدت متکی به المانِ بازیگری.

 

۴- دنزل واشنگتن در «روز تعلیم» [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۰۱]


فیلم، داستان یک روز از زندگی دو پلیس لس‌آنجلسی را روایت می‌کند؛ یک گرگ باران‌خورده، آلونزو هریس (با بازی دنزل واشنگتن) و یک صفرکیلومتر، جیک هُویت (با بازی اتان هاوک). آلونزو در ابتدا پلیس متفاوتی جلوه می‌کند که وقیح و بددهن است و قصد دارد از جیک، افسر مبارزه با مواد مخدر کارکشته‌ای بسازد؛ اما هرچه «روز تعلیم» (Training Day) جلوتر می‌رود، متوجه می‌شویم کارآگاه هریس فقط خلاف جریان آب شنا نمی‌کند بلکه پلیسی واقعاً فاسد و باج‌گیر است... تردیدی نیست که «روز تعلیم» نخستین فیلمی نبود که کاراکتر پلیس فاسد را به سینما آورد. اما شاید پربیراه نباشد اگر ادعا کنیم که تا پیش از «روز تعلیم» پلیس فاسد هیچ‌وقت تا این حد پررنگ، هولناک و قدرتمند در مرکز داستان تصویر نشده بود؛ اتفاقی که ارتباطی صددرصد مستقیم با نقش‌آفرینی درجه‌ی یک دنزل واشنگتن دارد. تماشاگر در مواجهه با آلونزویی که واشنگتن در «روز تعلیم» نقش‌اش را بازی می‌کند، وضعیتی دوگانه دارد. از یک طرف به‌علت اجرای مسلط و انرژیکِ آقای بازیگر به او علاقه‌ پیدا می‌کند و از طرفی دیگر به‌واسطه‌ی اعمال کثیفی که مرتکب می‌شود، دل‌اش می‌خواهد سر به تن آلونزو باقی نماند! جدی‌ترین رقیب دنزل واشنگتن در اسکار، راسل کرو با "یک ذهن زیبا" (A Beautiful Mind) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۰۱] بود که در کمال تعجب، حق به حق‌دار رسید! اعلام نام آقای واشنگتن به‌عنوان برنده از این لحاظ عجیب‌وُغریب به‌نظر می‌رسید که میزان علاقه‌ی آکادمی به بازیگرانی که نقش آدم‌های خل‌وُچل و غیرعادی را بازی می‌کنند، بر کسی پوشیده نیست!

 

۵- فیلیپ سیمور هافمن در «کاپوتی» [ساخته‌ی بنت میلر/ ۲۰۰۵]


«کاپوتی» (Capote) برشی تقریباً ۶ ساله از زندگی ترومن کاپوتی (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی را روایت می‌کند. دن فوترمن با انتخاب کتاب جرالد کلارک به‌عنوان منبع اقتباس فیلمنامه‌ی «کاپوتی»، دست روی سرنوشت‌سازترین دوره‌ی زندگی کاپوتی گذاشته ‌است؛ سال‌های نوشتن کتاب نفرین‌شده‌ی "در کمال خونسردی" (In Cold Blood) که -نهایتاً- هم برای او شهرتی افزون‌تر به ارمغان آورد و هم تباهی و نیستی. ترومن بعد از خواندن خبری در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی نیویورک‌تایمز، قدم‌به‌قدم با ماجرای قتل‌عام خانواده‌ای ۴ نفره‌ در کانزاس درگیر می‌شود؛ درگیری‌ای که به ارتباط عاطفی ویران‌کننده‌ی او با یکی از دو متهم قتل به‌نام پِری اسمیت (با بازی کلیفتون کالینز جونیور) می‌انجامد. فروپاشی اصلی ترومن کاپوتی درست در همان لحظه‌ای اتفاق می‌افتد که از زبان پِری می‌شنود تمام اعضای خانواده‌ی بی‌گناه کانزاسی توسط او به قتل رسیده‌اند. فیلیپ سیمور هافمن در این مشهورترین نقش‌آفرینی سینمایی‌اش، با تغییر لحنی صددرصد آگاهانه که بی‌شک حاصل بررسی فیلم‌های به‌جای مانده از کاپوتی بوده، گام بسیار بلندی در راستای نزدیک شدن به این شخصیت پیچیده و لایه‌لایه برداشته است. برگ برنده‌ی آقای هافمن فقط صدای کارشده‌اش نیست؛ او اجزای بدن‌اش را تماماً به خدمت گرفته تا هر زمان اسم ترومن کاپوتی به گوش‌مان خورد، بی‌درنگ فیلم «کاپوتی» و فیلیپ سیمور هافمن را به‌خاطر بیاوریم. این کوشش‌ها از چشم اعضای آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک آمریکا پنهان نماند و در هفتادوُهشتمین مراسم اسکار -مورخ پنجم مارس ۲۰۰۶- جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد به آقای هافمن تعلق گرفت. ترومن چنان‌که در فیلم نیز بدان اشاره می‌شود، پس از چاپ "در کمال خونسردی" در ۱۹۶۶ هرگز نتوانست کتاب دیگری را به سرانجام برساند. او ۲۵ اوت ۱۹۸۴، در قعر دره‌ی خودویرانگری جان سپرد. بازی سرنوشت، ۳۰ سال بعد، فیلیپ سیمور هافمن را هم به تهِ همان دره‌ی عمیق کشاند.

 

درباره نویسنده :
پژمان الماسی‌نیا
نام نویسنده: پژمان الماسی‌نیا

دبیر تئاتر آکادمی هنر

تحصیلات: کارشناس ارشد پژوهش هنر
عرصه‌ی فعالیت: حضور جدی در حوزه‌ی ادبیات و ویراستاری از ۱۳۸۳، صاحب ۷ کتاب شعر چاپ‌شده با عناوین «دیگر هم‌بازی‌ات‌ نمی‌شوم» (۱۳۸۶) «عاشقانه‌های ‌برف ‌به‌اسم ‌کوچک» (۱۳۸۷) «روایت ‌ماه ‌از نیمه» (۱۳۸۸) «تقویم عقربه‌دار ماه‌های بهار» (۱۳۸۹) «گذرنامه موقت ماهی آزاد» (۱۳۹۰) «ییلاق ‌چشمان ‌تو» (۱۳۹۱) و «سرگرم مردنم» (۱۳۹۵)، نگارش نزدیک به ۳۰ مقاله با موضوعیت هنر و فلسفه‌ی هنر، همکاری به‌عنوان منتقد فیلم و تئاتر با سایت‌های سینمایی معتبر، پایه‌گذاری صفحه‌ی «طعم سینما» و نگارش ۱۷۰ نقد درباره‌ی فیلم‌های مطرح تاریخ سینما ذیل این عنوان، چاپ کتاب «طعم سینما» در ۳۸۴ صفحه و حاوی ۱۷۹ نقد پیرامون ۱۸۵ فیلم سالیان دور و نزدیک سینمای جهان (مهرماه ۱۳۹۷)
زمینه‌ی پژوهش: سینمای آمریکا، سینمای مستقل آمریکا، سینمای وحشت


نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مطالب مرتبط

تحلیل سینما

تحلیل تجسمی

پیشنهاد کتاب

باستان شناسی سینما