مسیح ولاسکز، پرسش/ خوانش تصویر؛ شماره‌ی چهاردهم

 

نقاشان بزرگ تاریخ از قرون وسطا تا امروز همواره به پرسشی بنیادین بازگشته‌اند تا به میانجی خط و رنگ آن را طرحی نو دراندازند. پرسشی که رابطه‌ی خدا-انسان را در فیگوری تاریخی در بدنی بحرانی جستجو می‌کند: فیگور مسیح بر صلیب.



از بدن پاره پاره‌ی مسیح در میان تاریکی و نور انقلابی کاراواجو تا دستان از رنج تکیده‌ی مسیح بر صلیب نقاشی گرانوالد از فرانسیسکو گویا و آن بازنمایی درخشان‌اش در تابلو سوم ماه می که مسیح را در بدن‌های مردم کوچه و خیابان به تصویر کشیده تا ماکس بکمان که مسیح را به امروز می‌آورد تا دوباره مصلوب‌اش کند همواره رابطه این بدن این سوژه تاریخی با خدا رابطه‌ای بحرانی بوده که نقاش به میانجی آن زمانه‌اش را به تصویر کشیده است. فیگوری که هر بار بازتولید شده تا رابطه را در افقی نو بازتعریف کند.

 

دیه گو ولاسکز نقاش اسپانیایی به توصیه‌ی روبنس به رم سفر کرد تا در پیشگاه تابلوهای کاراوادجو بزرگ زانو بزند و از میان سیاهی‌ها و تباهی‌های خطوط دفرمه کاراوادجو راهی به نور بیابد و عاقبت ولاسکز روزنه‌ای به نور گشوده است. او آن‌گونه که آیین نقاشان بزرگ است خودآیین شد و سیاهی و تباهی فیگورهای کاراوادجو را با طبیعت گرایی نابی درهم آمیخت. فیگورهای دفرمه را به کوچه و خیابان آورد و تخیل جادویی‌اش را لباس واقعیت پوشانید.



ولاسکز هم به آن پرسش بنیادین بازگشت و روایتی دیگر از آن بر بوم ریخت. مسیح او با بدنی به تعلیق درآمده میان جسم و روح بر صلیب جان داده است. بدنی که گویی میان زمین و آسمان معلق شده و در سطحی به سوی زمین و ماده سقوط می‌کند و در سطحی دیگر روحی است در عروج به آسمان. این تعلیق در فرم بیانی ولاسکز به او فرصتی داده تا ایده‌ی سکوت را تصویر کند. او با چرخاندن سر مسیح و دوختن چشمان مسیح بر زمین فضایی خلق کرده که بی هیچ کم و کاستی سکوت را فریاد می‌زند. در برابر نقاشی ولاسکز زبان از حرکت بازمی‌ماند. سکوت در فضایی پر تضاد متولد شده است. تضادهایی که نقاش آنها را در فیگورش بسط داده است :تضاد سیاهی زمینه با سپیدی بدن مسیح که با تن‌پوشی سفید نشانه‌گذاری شده است . تضاد هاله‌ی نور که بدن را متعالی می‌کند با سری که به سمت زمین چرخیده و نگاه از آسمان برگرفته.
تضاد تقارن ناب اندام‌ها با سر چرخیده و موهای پریشان مسیح که توازن را برهم می‌زنند.


ولاسکز تناقض پرسش در مفهوم را در فرم بسط داده است. پرسشی که در این سکوت فوران می‌کند: چگونه پدری فرزندش را قربانی می‌کند؟ فرزندی با تاج خار و نوشته ای بر بالای صلیبش: این است پادشاه یهود.

 

ولاسکز بدن و سوژه‌ی بحرانی رابطه انسان- خدا را در فضایی روحانی و سکوتی محض رها می‌کند تا نشان دهد این سکوت تا چه اندازه رابطه را بحرانی می‌کند و وضعیت را برهم می‌زند. مسیح بر صلیب‌اش چشم از خدا برداشته و در تسلیمی محض به زمین بازگشته است. فرستاده‌ای که وعده‌ی آسمان می‌داد اکنون بر زمین چشم دوخته.

 

ولاسکز مسیح را آن‌چنان در زمینه‌ای تاریک قرار می‌دهد که تنهایی او عمیق می‌شود و رنج بیداد می‌کند. نقاش به استادی، چشم ما را در وضعیتی متناقض و دشوار قرار می‌دهد. ما در برابر تابلو ایستاده‌ایم اما ولاسکز ناگزیرمان می‌کند که در زمان به گذشته سفر کنیم و در برابر صلیب فرزند خدا بایستیم. ما اکنون به تماشاگران این مراسم قربانی بدل شده‌ایم. ما که با رنج مسیح همراه می‌شویم خود را در موقعیت دشواری میابیم. عجب طعنه‌ی تلخی زده ولاسکز به چشمان ما.

 

ولاسکز نشان می‌دهد این سکوت متعالی تا چه اندازه ویرانگر است و پرسش او چگونه در لباس سکوت ما را به زهرخند می‌گیرد. تنهایی مسیح بر صلیب‌اش گویی تکثیر می‌شود و آن تاریخ سیاه از زمینه به سطح حمله می‌کند. رابطه‌ی خدا-انسان و مفهوم بازگشت در نقاشی ولاسکز طنینی به بلندای تاریخ دارد. چرا خدا فرزندش را قربانی کرد و آیا رستگاری ممکن شد؟

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر