کجا؟ جایی ... / نگاهی به فیلم Somewhere

 

در یک تحلیل نشانه­-معناشناسی مکان بر فیلم زمستان­ استخوانسوز مجید رحیمی جعفری با وام گرفتن از جمله‎ی «آسمان همه جا همین رنگ است» چگونگی عرضه مکان به فضا و تعمیم یافتن آن را توضیح داده بود.[1] من هم می‎خواهم با استفاده از آن تحلیل فضای سرگشتگی آدمی -که عنوان پرونده‎ی مربوط به سوفیا کاپولا را هم شامل می‎شود- را در دنیای ذهنی سوفیا کاپولا تحلیل کنم.

فیلم somewhere 

جانی مارکو (استفان دورف) شخصیت اصلی فیلم در نقش بازیگری در سکوت و رخوت با دنیایی از زرق وبرق‎ها خوشحال نیست. تنها روزگار می‎گذراند و نمی‎داند از دنیا چه می‎خواهد. دخترش کلویی (اله فانینگ) وارد داستان می‎شود و زندگی جانی را وارد مسیر دیگری می‎کند که شاید هویت آدمی آن­جا باشد.

وقتی به فضای فیلم پرسکوت و متین فیلم جایی Somewhere نگاهی می‎اندازیم متوجه تم آشنای فیلم سرگشته در ترجمه Lost in Translator خود کاپولا می‎افتیم که بازیگری به نام باب هریس (بیل مورای) را به ژاپن می‎برد و خودش نمی‎داند چه می‎خواهد. وقتی دختری –شارلوت (اسکارلت یوهانسون- سر راهش قرار می‎گیرد و این‎که این‎جا چه می‎کند. تنها پاسخش این است که شاید بخواهد از دست زن و فرزندانش فرار کند و مهم‎تر از همه این‎که برای تجمل بیشتر در زندگی 2 میلیون دلار به جیب بزند؛ حتی اگر هویت خودش را به خطر بیاندازد. اما بازگردیم به جایی، جانی مارکو چه می‎خواهد؟ مارکو که غرق در این اوضاع و احوالی است که باب هریس سعی دارد به آن برسد!

جانی مارکو بازیگری است و زندگی دارد که شاید هر کسی علاقه‎مند در غرب به چنین زندگی برسد. زندگی در تجملی که کنترلش را پول می‎گرداند و شخص هم جیبش از این پول‎ها پر است. شاید هر کسی بخواهد ولی الان مارکو به این‎ها رسیده و بعد چه؟ بعد کجا؟ این سرگشتی و بی‎هویتی است که همیشه آدمی با آن روبه‎رو بوده است. سرگشتی که جوابی برایش یا نمی‎یابد یا مسیری گزاف را برای آن باید طی کند. کاپولا با سبک فیلمسازی خود توانسته این مضامین را به خوبی به تصویر کشد بدون آن‎که هیچ صحنه‎ای شعاری شود. وقتی دو دختر به اتاقش می‎روند تا برای او برقصند زمان بسیار طولانی صرف می‎شود و آن‎ها حتی ذره‎ای از توجه جانی را جلب نمی‎کنند. کاپولا با دوربین ثابت و هوشمند خود در چنین صحنه‎ای به خوبی توانسته اوج آشفتگی جانی را نشان دهد که چنین چیزی می‎خواسته و حال از آن لذت نمی‎برد.

جایی سوفیا کاپولا 

در زندگی باب و جانی یک تغییر مشترک ایجاد می‎شود. در زندگی باب دختری به نام شارلوت که پر از انرژی است وارد می‎شود تا زندگی کسالت‎بارش را به سمتی ببرد که نیاز داشته است. بدون آن‎که به ابتذال بزند بدون آن‎که وقایع تکراری را برای او پیش آورد و همه در صورتی رخ می‎دهد که هریسِ بازیگر لباس معمولی می‎پوشد و در میان جنب‎وجوش مردم می‎آید. حال در زندگی جانی مارکو، دخترش کلویی وارد می‎شود که آن انرژی شارلوت را ندارد و هم‎خونی و مسئولیت است که مارکو را به زندگی اصلی بازمی‎گرداند. در ابتدا جانی تنها همراه اوست. او را نزد خود نگه داشته و شاید هم دوستش داشته باشد ولی بروز نمی‎دهد چون زندگیش در گیر و دار دیگری است. با او مسافرت‎های متعددی برای فیلمهایش دارد اما رابطه از سردی کم‎کم عبور می‎کند. مارکو مسئولیت را حس می‎کند تا نزد دخترش به اعمالی که تا به حال انجام می‎داده دست نزند. او حساسیت‎های یک دختر را هم درک می‎کند و مسیر درست را در می‎یابد. زندگی برایش معنای ساده‎ای می‎گیرد که داشته و چیز دیگری می‎خواسته و هویتش را گم کرده است. او محبت اصلی را در می‎یابد، عشق را بازشناسایی می‎کند و از همسر سابقش نیز می‎خواهد به زندگی برگردد.

بازگردیم به آغاز فیلم که یک خودروی مشکی فراری در بخشی از بزرگراه کالیفورنیا دور خود می‎چرخد و گرد و خاک به راه می‎اندازد. سرانجام می‎ایستد و مردی از آن بیرون می‎آید و بدون آن‎که توجهی جلب کند دور ماشین می‎چرخد و سؤالی را مطرح می‎کند: «من کجا هستم؟» بله! کجا؟ و عنوان فیلم جایی... مهم نیست کجا. آن‎چه مهم است هویت مکانی است که تبدیل به فضا و اتمسفر جهانی آدمی است که به یکدیگر نزدیک است. مهم نیست که باب هریس در هتلی در توکیو باشد یا جانی در هتلی در کالیفورنیا. همه چیز شبیه یکدیگر است. سرگشتگی آدمی سرگشتگی و گم‎شدن در لابه‎لای خواسته‎هایی است که ناخواسته‎ بوده‎اند و «همه جا همین رنگ است» موقعیت‎های مکانی که برای یکی شدن فضا کاپولا انتخاب کرده، هتل است که در تمام دنیا هتل‎های اصلی به یک شکل هستند و هیچ معنا و درکی از بافت آن کشور به مسافر نمی‎دهند. کاپولا با سبک مینی‎مالش به نظرم به آثار برسون نزدیک شده و در عین سادگی هر نما پر از پیچیدگی روایی و بصری است. در همان سکانس آغازین معنا و مفهوم پایانی مشخص است هر قدر این ماشین آخرین مدل مانند یک بازیگر از اصل مسیرش دور شود چیزی جز روزمرگی مانند چرخیدن به دور خود وجود ندارد و هویت مکان نمی‎شناسد و انسان باید به درونش رجوع کند.

 

امتیاز منتقد به فیلم از 10 (8.3)

 

درباره نویسنده :
مهدی میرقادی
نام نویسنده: مهدی میرقادی

طراح مد، انیماتور و منتقد سینما / همکاری با نشریات داخلی و خارجی

کارشناس طراحی مد از RMIT ملبورن

کارشناس ارشد انیمیشن از LASALLE College of the Arts سنگاپور