آشغالاتون حرف نداره!* / نگاهی به فیلم «نارنجی پوش»

دامون قنبرزاده

***1/2*

 نارنجی پوش

خلاصه‎ی داستان: حامد که عکاس روزنامه است، تصمیم می‎گیرد محیط خانه و شهرش را تمیز نگه دارد. برای همین در شهرداری ثبت نام می‎کند و به عنوان رفتگر مشغول به کار می‎شود. این در حالی است که او در زندگی شخصی‎اش، با مشکلاتی روبه‎روست؛ نهال، همسر او قصد مهاجرت دارد و می‎خواهد پسرشان شهاب را هم با خود ببرد اما حامد شدیداً مخالف است ...

 

یادداشت: در قسمتی از فیلم، وکیل نهال، حامد را یک دیوانه خطاب می‎کند که تعادل روانی ندارد و به همین دلیل صلاحیت نگهداری شهاب، فرزندش را دارا نیست. اگر فیلم را تا آخر دنبال کنید، متوجه می‎شوید وکیلِ بیچاره چندان هم بیراه نگفته است. با فیلمی مواجه هستیم که جز پیامش درباره‎ی حفظ محیط زیست و نریختن آشغال و این حرف‎ها، که البته به جا و ضروری هم هستند، نکته‎ی دیگری در آن وجود ندارد. پیامی که البته در گیر و دار داستانِ تخت و تک بُعدی اثر گم می‎شود و به سرانجامی نمی رسد. بگذارید از همین پیام شروع کنیم. تصاویر مستند ابتدایی فیلم که خود مهرجویی را کنار دریا نشان می‎دهد که از کثیف بودن محیط گلایه دارد و مردم را به تمیزی دعوت می‎کند، فصل خوبی است تا با نگاه کارگردان در فیلمِ پیشِ‎رو، آشنا بشویم و قدم به دنیای داستان بگذاریم. اما در داستان اصلی، چه نکته‎ای وجود دارد که توجه بیننده را بیش از پیش به این فاجعه‎ی زیست محیطی توجه‎دهد و او را از عواقب این کار به واقع شنیع، بر حذر دارد؟ آیا به صرف ادا اطوار حامد ( که در ادامه توضیح خواهم داد) و عشقِ بی‎پایه و اساس و بی‎معنیِ او به جارو کشیدن و تمیزی، می‎توانیم به آن نکته‎ی مهم دست پیدا کنیم؟

در طول فیلم، حامد را تنها در حال جارو کردن برگ‎های خشک کوچه‎ها می بینیم و بس؛ البته فصل بسیار بدی هم وجود دارد که در آن حامد، به خانواده‎ای که برای پیک نیک به پارک آمده‎اند، تذکر می‎دهد که آشغال نریزند و بعد هم کار بالا می‎گیرد و دعوا پیش می‎آید و آخرش هم معلوم نمی‎شود اصلاً حامد و دوستش در پارک چه می‎کرده‎اند و چرا ناگهان درگیری پیش می‎آید و چرا این صحنه در نهایت پا در هوا می‎ماند؟ یا دقت کنید به صحنه‎هایی مثل رفتگری که آواز می‎خواند و این‎گونه قرار است در تمهیدی مثلاً بامزه به روح پاک و کودکانه‎ی رفتگران پی ببریم و لابد متحول هم بشویم تا دیگر در خیابان آشغال نریزیم! یا دقت کنید به سکانس‎های بی ربطی مثل به خط شدن رفتگران برای رئیس‎شان، تا بیاید و وضع ظاهری آن‎ها را بررسی کند و یا جایی که قرار است از حامد تست بگیرند و برای امتحان، او را روی پله‎های پارک می‎دوانند. همه ی این موارد آن‎قدر ساز جداگانه‎ای می‎زنند که به هیچ عنوان کلیتی واحد و منسجم را تشکیل نمی‎دهند تا ما را به پیام نهایی اثر برسانند وگرنه که جملات مستقیم و بی‎ظرافتی مثل "نباید آشغال بریزیم" یا "نباید محیط زیستمان را کثیف کنیم" و از این قبیل جملات اگر به تنهایی به کار برده شوند که دیگر هنر محسوب نمی شود.

پوستر نارنجی پوشدر نتیجه وقتی پیام اصلی و محوری اثر با ظرافت و جذابیت به بیننده منتقل نمی‎شود، سازندگان اثر نباید انتظار داشته باشند که ارجاعات فرای‎‎متنی‎شان به خوردِ بیننده برود. ارجاعاتی مثل این که: با تمیز کردن محیط اطرافتان از آشغال و کثافت، در واقع جسم و روحتان را از آلودگی‎ها پاک خواهید کرد. پس تنها چیزی که در باب پیام اثر در ذهن می‎ماند، همان صحنه‎های مستند ابتدایی اثر است که خودِ کارگردان به زبانی مستقیم و البته مشخصاً دلخور و عصبانی از آشغال‎زایی آدم‎ها حرف می‎زند؛ اما ماجرا هنگامی بدتر می‎شود که متوجه می‎شویم، نه داستانی در کار است و نه شخصیتی. حامد ناگهان با خواندن یک کتاب، چنان متحول می‎شود که انگار عقلش را از دست داده باشد. بازی اغراق شده‎ی بهداد، البته در این امر بی‎تاثیر نیست اما مشکل اصلی همان سطحی بودن آدم‎هاست. واقعاً چرا حامد باید آن‎قدر اغراق آمیز و گاه مضحک، به جارو و لباس نارنجی و تمیز کردن دور و برش علاقه نشان دهد؟ این حدِ افراط و اغراق، در سکانس به رستوران بردن آن رفتگر آوازه خوان، نمود چشم‎گیری دارد؛ حامد مانند دیوانه‎ها، دور و بر رفتگر می‎چرخد و در میان جمع، از او می‎خواهد که لباس و شلوارش را در بیاورد و لحظه‎ای جارویش را به او قرض بدهد. در این صحنه، نگاه ما به حامد، دقیقاً مثل نگاه رفتگر است به او؛ نگاهی سرشار از تعجب. این‎جاست که تازه متوجه می‎شویم، آن وکیل، بی‎راه نگفته بوده و حامد آن‎قدرها هم سلامت عقل ندارد. وقتی شخصیت قابل فهمی وجود نداشته باشد و انگیزه‎ها نصفه و نیمه، طبعاً آن حرکات عجیب و غریب و آن شوخ و شنگی بیش از حد، تبدیل می‎شود به نوعی خل وضعی و مشنگی.

وقتی به ماجرای خانوادگی حامد می‎رسیم، این تک بعدی و سطحی بودن، بیشتر هم نمود پیدا می کند. متوجه نمی‎شویم چرا او نمی‎خواهد همراه با نهال به خارج برود در حالی‎که یک زندگی رویایی و سطح بالا انتظار خودش و خانواده‎اش را می‎کِشد. آیا با گفتن جمله‎ای مثل "من ریشه‎هام این‎جاست" باید قانع شویم و او را برای ماندن سرزنش نکنیم؟ البته منطق روایی فیلم هم به همان اندازه‎ی منطق شخصیتش ضعیف و پر خلاء است. به عنوان مثال گفت‎وگوی نهال و معلم خصوصی پسرش، هیچ کاربرد و معنایی در کلیت داستان ندارد. نهال با حالتی تهاجمی به خانم معلم می‎پرد که چرا بی اجازه وارد زندگی خصوصی او شده در حالی‎که ما تا قبل از این صحنه، فقط یکی دو بار خانم معلم را به شکلی گذرا دیده بودیم و همان یکی دو بار هم رفتار نهال با او بسیار خوب و منطقی بود. ما هیچ گاه حتی وارد مرحله‎ی شک و تردید نسبت به رابطه‎ی خانم معلم و حامد هم نمی‎شویم تا بخواهیم این گریه‎های نهال را باور کنیم. در نتیجه کل این سکانس و البته شخصیت خانم معلم پادر هوا و بی معنا باقی می‎ماند. نمی‎دانم تا چه حد این مشکل در هنگام تدوین اثر می‎توانست مرتفع گردد اما سکانس‎های ناهمگن و منفک از هم، به جای پیش بردن داستان، تنها بیننده را دور خود می‎چرخاند بدون این‎که چیزی به دانسته‎های او اضافه کند و جذابیتی بیافریند. یا مثلاً دقت کنید به تغییر رفتارهای ناگهانی نهال در طول سکانس‎هایی پشت سر هم؛ یک جا، او با حالتی عصبی و خشمناک، جلوی چشم همه، حامد را ترک می‎کند و سکانس بعد، وقتی آن‎ها همدیگر را می‎بینند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، به هم لبخند می‎زنند و در سکانس بعدتر و بعدتر، دوباره همین ماجرا تکرار می‎شود. ما که حامد را به عنوان آدمی خل وضع می‎شناختیم، حالا مجبوریم نهال را هم وارد بازی بکنیم و پیش خود بگوییم، چطور می‎شود او که به قول خودش دکترا دارد و از بهترین دانشگاه‎های دنیا برایش بورسیه فرستاده‎اند و بهترین شغل و زندگی را به او داده‎اند، این‎قدر عقب مانده و خاله زنکی رفتار می‎کند؟ نکند فیلم می‎خواهد با گفتن این‎که "او یک مادر است" سر و ته قضیه را هم بیاورد؟!

 

نام فیلم: نارنجی پوش

بازیگران: حامد بهداد – لیلا حاتمی و ...

فیلم نامه: وحیده محمدی فر – داریوش مهرجویی

کارگردان: داریوش مهرجویی

90 دقیقه؛ سال 1390

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*از جمله های فیلم

 

 

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر