نگاهی به مجموعه نقاشی‎های هنا حنضلی‎زاده در گالری سیحون

 

اثری از حنا حنضلی زاده 

 

مجموعه‎ی نقاشی‎ها هنا حنضلی‎زاده –که از 28 شهریور 1390 در گالری سیحون برپاشده و تا 8 شهریورماه دایر است- در نگاه نخست تصویرگر اشباح و مردگان متحرکی است.

 که دیگر سال‎هاست با جلوه‎های سینمایی آن آشنا شده‎ایم اما با کمی تدقیق جزئیاتی فاش می‎شود که لحظه به لحظه بیش از پیش تصویر نخستین را محو می‎سازد. این اشباح کسی را تهدید نمی‎کنند.

 

 

اینان خود در بندند؛ بندی که دستانشان را بسته و ریسمان‎هایی که از گوشت و پوستشان گذشته است. چهره‎هایشان زنده زنده تباه شده و حتی اگر بمیرند دیگر پلکی ندارند تا دیده از جهان فروبندند؛ نیروی مردن نیز از آنان سلب شده است. هنرمند از ترس های کودکی‎اش می‎گوید از خاطراتی که در مقام تروماهایش ظاهر می‎شوند. خاطراتی که هر یک از ما شاید تک‎تک‎شان را به خاطر نیاوریم و همگی شاید تنها به توده‎ای سهمگین بدل شده باشند. خبر بد این است که این هیولاها هر کدامِ ماییم، هنرمندی که آنان را نقش کرده، من که این‎ها را می‎نویسم و شما که در برابرشان ایستاده‎اید.

نقاشی حنا حنضلی زاده

 

مجموعه حاضر درباره‎ی ترس است؛ درباره‎ی لحظه هایی که می ترسید و هرگز در نخواهید یافت چه چیز شما را ترسانده است. درباره‎ی روزهایی که درکافه ای نشسته اید، در خیابان راه می‎روید و یا در اتومبیلی در حرکتید و از چیزی می ترسید که هنوز فرا نرسیده است. گرچه ممکن است امروز رخ ندهد اما مطمئن‎اید که روزی رخ خواهد داد. اگر شما از خطوط قرمز عبور نکنید، اگر حتی قدمی هم بر ندارید این خطوط‎اند که شما را دوره می‎کنند. تا چشم برهم می‎گذاری تا یک شب می خوابی - شبی که حتی خوابی هم ندیده‎ای که در آن ریبه‎ای باشد- خطوط خود را به پشت پاهایت می‎رسانند و تو بی آن که بدانی در آن سوی خط ایستاده‎ای.

مجموعه‎ی حنضلی‎زاده درباره‎ی نابهنگامی این عبور است. درباره‎ی کنشِ عبوری که به حرکت قدم‎های تو بستگی ندارد. درباره‎ی وضعیت تعلیق است. درباره‎ی وضعیت جنون‎آور تعلیقی که سال‎ها به طول می‎انجامد و تو نمی‎دانی که در چه هنگام دسته‎ی بادی‎های برنجی به صدا در می‎آیند و چه هنگام طبل‎ها رُپ رُپه آغاز می‎کنند و تعلیق به سرانجام می‎رسد.

نقاشی از حنا حنضلی زاده در نمایشگاه او در گالری سیحونکسی لب‎ها را چنین اغراق‎آمیز سرخ کرده تا کبودی ناشی از ترس مرگ‎آوری که بدان دچاری آشکار نشود. بر صورت‎ها سفیداب مالیده‎اند تا پوستی که به گچ دیوار می‎برد کمتر رنگی از ترس‎هایت داشته باشد. بادکنکی نیز به دستت داده اند.بازیچه ای که سرخی‎اش رنگ ازاله‎ی کودکی است؛ رنگ‎گذاری که تو را به ترس‎هایت نزدیک‎تر می‎سازد.

«می‎دانی چی فکر می‎کنم؟ به نظرم خاطره‎ها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن می‎سوزانند. تا آن جا که به حفظ زندگی مربوط می‎شود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به درد بخورند یا نه. فقط سوخته‎اند. آگهی‎هایی که روزنامه‎ها را پر می‎کنند، کتاب‎های فلسفه، تصاویر زشت مجله‎ها، یک بسته اسکناس ده هزار یِنی، وقتی خوراک آتش بشوند، همه شان فقط کاغذند. آتش که می‎سوزاند، فکر نمی‎کند، آه، این کانت است، آه این نسخه‎ی عصر یومیوری است، یا چه زن قشنگی! برای آتش این‎ها چیزی جز تکه کاغذ نیست؛ همه‎شان یکی است. خاطرات مهم، خاطرات غیر مهم، خاطرات کاملاً بدرد نخور: فرقی نمی‎کند - همه شان فقط سوخته‎اند» (پس از تاریکی، هاروکی موراکامی، برگردان مهدی غبرائی، 163].

خاطرات سهمگین بدل به سوخت آتشی می‎شوند که خود، ترس را افزون می‎کند. شعله‎هایی که با هر جرقه‎اش برای لحظه‎ای از تاریکی بیرون می‎آیی و چهره و دستانت را هم‎چون هیولاهای درون قاب می‎بینی. این مجموعه اساساً در کار یافتن راهی برای ترساندن نیست؛ بلکه تنها شرح حال روزگاری است که مردمان‎اش از سر می‎گذرانند. هنرمند در شعری که به مجموعه‎اش نسبت می دهد از اندوهِ برآمده از ترس‎هایش می‎نویسد از «اندوه این تاول‎های سربی که در دهانم رشد می‎کرد». تاول‎های سربی کودکی اینک به بلوغ رسیده‎اند و از رشد ایستاده اند. اینک به بار نشسته‎اند و میوه‎هایشان به دهان و گوش های دیگران شلیک می‎شود. این ترس که اینک برای نسلی دیگر به جایشان می‎گذاریم بیماری مزمنی است که واگیر دارد و سده‎هاست که از گوشت و پوستمان تغذیه می‎کند.

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر